بهار عنبر شبها سفيده سحرست
خوشا کسي که ازين نوبهار بهره ورست
چرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟
که همچو موج مرا از شکست بال و پرست
به خود فروشدگان فارغند از آشوب
کمند وحدت گرداب، موجه خطرست
نگاه دار گرت چون عقيق آبي هست
که خضر باديه عشق، آتشين جگرست
کدام شاخ گل امشب گذشت ازين بستان؟
که همچو سبزه خوابيده سرو پي سپرست
چه سود نعمت بسيار تنگ روزي را؟
ز بحر، قطره آبي وظيفه گهرست
هميشه مي کشد از روي باغبان خجلت
چو سرو و بيد درين باغ هر که بي ثمرست
حضور هر دو جهان فرش آستان کسي است
که زرنگار سرايش ز روي همچو زرست
اگر چه کوه غم عشق سخت سنگين است
نظر به طاقت فرهاد، سايه کمرست
من و ملازمت غم، که دستگاه نشاط
ز چشم مردم اين روزگار تنگترست
درازتر بود از رشته رنج باريکش
درين بساط چو سوزن کسي که ديده ورست
شود ز گوشه نشيني فزون رعونت نفس
سگ نشسته ز استاده سرفرازترست
حضور خاطر اگر هست در شکيبايي است
دلي که صبر ندارد هميشه در سفرست
خبر ز درد ندارند بيغمان صائب
وگرنه منت صندل بتر ز دردسرست