ترا ز جان غم مال اي خسيس بيشترست
علاقه تو به دستار بيشتر ز سرست
خطر به قدر فزوني است مالداران را
که خون فاسد، آهن رباي نيشترست
مريز پيش بخيل آب روي خود زنهار
که آب تيشه سزاوار نخل بي ثمرست
زمين پاک بود کهرباي دانه پاک
صدف ز پاکي دامن هميشه پرگهرست
ز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافل
درين رياض چو شبنم کسي که ديده ورست
ترا ز داغ عزيزان رفته نيست خبر
وگرنه لاله اين باغ، پاره جگرست
زبان شکوه ندارم ز خاکساريها
چگونه سبز شود دانه اي که پي سپرست؟
درآ به عالم بي انقلاب بيرنگي
که ماهتاب و کتان همچو شير با شکرست
يکي هزار شد از سينه بيقراري دل
به مرغ وحشي ما آشيانه بال و پرست
ز پرده سوزي شب، صبح شد گريبان چاک
عدوي پرده خويش است هر که پرده درست
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
ميان ره نکند خواب هر که ديده ورست
مي رسيده ز خم جلوه مي کند در جام
نهفته هاي پدر جمله ظاهر از پسرست
به قدر پاس ادب فيض مي رساند حسن
که جاي بهله کوتاه دست، بر کمرست
ز دلشکستگي خود غمين مشو صائب
که شيشه چون شکند در دکان شيشه گرست