دل شکسته به قرب خداي راهبرست
که شيشه چون شکند در دکان شيشه گرست
صفاي آب روان بيشتر ز استاده است
چه نعمتي است که عمر عزيز در گذرست
ز دست کوته خود نااميد چون باشم؟
که جاي بهله کوتاه دست بر کمرست
شبي است همچو شب زلف او دراز مرا
که آفتاب قيامت ستاره سحرست
زنان سوخته رزقش هميشه آماده است
چو لاله هر که درين باغ آتشين جگرست
تو آن نه اي که به دوري ز ديده دور شوي
که روزگار جواني هميشه در نظرست
شعور، آينه دار هزار تفرقه است
خوشا کسي که ز وضع زمانه بيخبرست
شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار
که خون زياده چو گرديد رزق نيشترست
ز حسن بيش بود بهره دوربينان را
گل نچيده دوامش ز چيده بيشترست
ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک
که پاي آبله پايان عشق ديده ورست