درين دو هفته که زاينده رود سرشارست
پلي است آن طرف آب، هر که هشيارست
چسان ز سير چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوي گل به دماغ ضعيف من بارست
دل آرميده بود تا شمرده است نفس
چمن صحيح بود تا نسيم بيمارست
عرق ز روي تو آتش به زير پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سيارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه باديه عشق بي خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسيدن آسان نيست
متاع اين سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خويش ندارم خبر، همين دانم
که هر چه جز دل خود مي خورم زيانکارست
جهان به مجلس مستان بيخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسي که هشيارست
به مجمعي که فتادي بساز با ياران
که در نماز جماعت شتاب بيکارست
مخور فريب مسيحا و چاره سازي او
که شربت دل بيمار، چشم بيمارست
نظر به کعبه و بتخانه نيست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بيزارست
به طبع تازه صائب فسردگي مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست