به حرف سرد نصيحت زوال ما بندست
هلاک شمع به يک سيلي صبا بندست
درين محيط که بايد گرفت سر به دو دست
به جمع کردن اسباب، دست ما بندست
دعا کنيم که در بيضه بال تير شود
اگر سعادت ما در پر هما بندست
چه حاجت است به رهبر خداشناسي را؟
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
بيا به منزل ما اين طلسم را بشکن
که مدتي است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان ديده مي توان دانست
که برگ عيش به سر رشته فنا بندست
به اين خوشيم که گرد گناه ما صائب
به ابر رحمت پيشاني حيا بندست