نهال شمع ز سبزي ازان برومندست
که دايم از پر پروانه برگ پيوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسير عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تيغ شهادت نمي نهد گردن؟
به آب زندگي آن کس که آرزومندست
بشوي نقش خودي را که ديده خودبين
به آبگينه ز آب حيات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به يک اشاره ابروي يار در بندست
چو سکه دل به زر و سيم کم عيار مبند
که همچو برگ خزان ديده سست پيوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزي
که نان خلق گلوگيرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بي مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هيچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست