ز سادگي است به فرزند هر که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
دل درستي اگر هست آفرينش را
همان دل است که فارغ ز خويش و پيوندست
شب آنچه مردم غافل ستاره مي دانند
ز آتش جگر ما شراره اي چندست
سخن شمرده و سنجيده گوي بي سوگند
که شاهد سخنان دروغ، سوگندست
به زير خاک، غني را به مردم درويش
اگر زيادتيي هست، حسرتي چندست
به شوربختي ازان دل نهاده ام که نمک
براي تلخي بادام بهتر از قندست
مرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهايي
که نخل خوش ثمر من غني ز پيوندست
مخور فريب شکرخند عيش چون طفلان
که روي صبح به خون شسته شکرخندست
به عشرت ابدي برده است پي صائب
به قسمت ازلي هر دلي که خرسندست