مرا ز پير خرابات نکته اي يادست
که غير عالم آب آنچه هست بر بادست
گنه به ارث رسيده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل رزق آدميزادست
فروغ صبح شکرخند را دوامي نيست
خوشا کسي که به زهر عتاب معتادست
مپوش چشم درين خاکدان ز رخنه دل
که اين دريچه به جنت مقابل افتادست
علاج نيش ملامت نمي توانم کرد
مرا که سينه ز پيکان حصار فولادست
به طوق فاخته دارد علاقه خلخال
فسانه اي است که سرو از تعلق آزادست
بلاست وصل چو دل بيقرار مي افتد
ز قرب شعله نصيب سپند فريادست
توان به خامشي از عمر کام دل برداشت
کمند آهوي رم کرده، خواب صيادست
چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟
به خون گرم تپيدن سزاي فرهادست
سماع طاير بسمل بلند مي گويد
که صبح عيدي اگر هست، تيغ جلادست
به يک دو مصرع بي مغز، کلک صائب را
دلش خوش است که داد سخنوري دادست