رياض هستي ما سبز از مي ناب است
بناي زندگي ما چو خضر بر آب است
همين نه خانه ما در گذار سيلاب است
بناي زندگي خضر نيز بر آب است
ازان چو ناخنه در ديده مي خلد قد خم
که در کشيدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي
به چشم نرم تو بيدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عريان تنان، خودآرايي
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمي کند عاشق
نمک به ديده حيران عشق مهتاب است
به حيرت از لب ميگون آب پريرويم
که با چکيدن دايم مدام شاداب است
برون ز بحر تهيدست آيد آن غواص
که در صدف طلبد گوهري که ناياب است
چرا ز ناله عشاق خويش بيخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سيماب است
نمي شود دل آگاه از خدا غافل
هميشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درين زمانه که گوهرشناس ناياب است