غبار هستي ما پرده دار سيلاب است
کتان طاقت ما شير مست مهتاب است
دهان شير بود خوابگاه وادي عشق
حصار عافيت اين محيط، گرداب است
چنان ز سير چمن خاطرم گزيده شده است
که شاخ گل به نظر آستين قصاب است
عيار آتش روي ترا چه مي داند؟
هنوز ديده آيينه در شکرخواب است
اگر ز غيبت ما در حضور مي افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگيني کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخي باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسيان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عيب خود اگر داري
کدام آينه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطيان صائب؟
سخن شناس درين روزگار ناياب است