شماره ٥٨: حضور دل نبود با عبادتي که مراست

حضور دل نبود با عبادتي که مراست
تمام سجده سهوست طاعتي که مراست
نفس چگونه برآيد ز سينه ام بي آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتي که مراست
ز رستخيز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابي، در دل قيامتي که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه بايد کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتي که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتي که مراست
مرا به عالم بالا دليل خواهد شد
ازين جهان فرومايه، وحشتي که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نيست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتي که مراست
به هيچ دشمن خونخوار، بيجگر را نيست
به دوستان زباني عداوتي که مراست
ز آسياي گرانسنگ، دانه را نبود
ز سير و دور فلک ها شکايتي که مراست
به هيچ حسن گلوسوز نيست عاشق را
به داغهاي جگرسوز، الفتي که مراست
نصيب خال ز کنج دهان خوبان نيست
ز گوشه گيري مردم حلاوتي که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالين راحتي که مراست
سراب را ز جگرتشنگان باديه نيست
ز ميزباني مردم خجالتي که مراست
همين بس است که فارغ ز ديد و واديدم
ز دور گردي مردم کفايتي که مراست
چو کوتهي نبود در رسايي قسمت
چرا دراز شود دست حاجتي که مراست؟
به هيچ پير نباشد مريد صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتي که مراست
به چشم سرمه، جهان را سياه مي سازد
ز يار گوشه چشم عنايتي که مراست
به هم چو شير و شکر، سنگ و شيشه مي جوشد
اگر برون دهم از دل محبتي که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسباني وقت است طاعتي که مراست
دهان سايل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتي که مراست
چو غنچه سر به گريبان کشيده ام صائب
نسيم راه نيابد به خلوتي که مراست