شماره ٥٧: خط نرسته ازان لعل آتشين پيداست

خط نرسته ازان لعل آتشين پيداست
ز لطف، زهر خط از زير اين نگين پيداست
خبر ز نامه سربسته مي دهد عنوان
عتاب و ناز تو از صفحه جبين پيداست
ز موج، روشني آب مي شود معلوم
صفاي ساعدت از چين آستين پيداست
به درد و صاف مي از جام مي توان پي برد
ز روي خوب تو آثار مهر و کين پيداست
عيان بود رگ جان از صفاي پيکر تو
به رنگ رشته که از گوهر ثمين پيداست
هلال و بدر نگردد اگر چه يک جا جمع
مه تمام سرين از هلال زين پيداست
شده است ناز غرورت يکي هزار امروز
در آبگينه نظر کرده اي، چنين پيداست
ز حرص نوشي ز چشم تو نيش پنهان است
وگرنه نشتر زنبور از انگبين پيداست
توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد
ز آب شوري و شيريني زمين پيداست
به امتحان نبود اهل هوش را حاجت
عيار عالم و جاهل ز همنشين پيداست
ز سايل است نمايان عيار جود کريم
که باد دستي خرمن ز خوشه چين پيداست
چو آتشي که نمايان بود به شب صائب
دل کبابم ازان زلف عنبرين پيداست