شماره ٥٤: چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست

چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست
ز سبزه موي بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نيامده است
چسان ز روي تو اين عنبرين دخان برخاست؟
چنان در آتش بيطاقتي فشردم پاي
که از سپند به تحسين من فغان برخاست
کدام راه زد اين مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستين فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پيچيده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گريبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بي زبان برخاست
به خاک راهگذار مي توان برابر شد
به دستگيري مردم نمي توان برخاست
دليل حفظ الهي است غفلت مردم
که ترس از دل اين گله، از شبان برخاست
ز بازي فلک آگه نيم، همين دانم
که از کنار بساطش نمي توان برخاست
هما ز سايه من طبل مي خورد صائب
ز بس صداي شکستم ز استخوان برخاست