بنفشه پيش خطت قفل بر زبان انداخت
گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت
ز سنگ تفرقه يک شيشه درست نماند
چه فتنه بود که زلف تو در ميان انداخت
کدام سينه هدف شد، که ناوکش خود را
نفس گداخته در خانه کمان انداخت
گلاب صبح قيامت کجا به هوش آرد؟
مرا که حيرت ديدار از زبان انداخت
اگر به دامن همت غبار نشيند
ز آسياي فلک آب مي توان انداخت
ازان به ديده خورشيد، عشق سوزن زد
که طرح بوسه بر آن خاک آستان انداخت
فسردگي نفس شعله را گره زده بود
سپند، زمزمه عشق در ميان انداخت
به کلک قدرت صائب شکستگي مرساد!
که طرز حافظ شيراز در ميان انداخت