شماره ٤٤: خيال آب مرا در سرابها انداخت

خيال آب مرا در سرابها انداخت
اميد گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تري
توان به سينه گرمم کبابها انداخت
به زير بار غمي عشق او کشيد مرا
که کوه را به کمر پيچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بيرون بود
به يک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد يافت
ستمگري که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداري
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب براي شکفتگي زنهار
که برق را ز نفس اين شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا اين صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زني سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسي با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت