شماره ٤٢: لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت

لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هيچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من اين تلخي بادام گرفت
کوه تمکين تو تا سايه به دريا افکند
نبض بيتابي موج خطر آرام گرفت
خم مي جلوه فانوس تجلي دارد
پرتو روي تو تا در مي گلفام گرفت
مي چکد خون ز جبين عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پيغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
مي توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد يعقوب صفت جامه نظاره سفيد
چشم هر کس به تماشاي تو احرام گرفت
نيست يک شمع درين بزم به سرگرمي من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قيامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقي ما جام گرفت