شماره ٤١: بر روي تو صفا از خط شبرنگ گرفت

بر روي تو صفا از خط شبرنگ گرفت
آخر اين آينه خوش صيقلي از رنگ گرفت
مرغ دل با قفس سينه به پرواز آمد
باز اين مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟
گشت از سلسله عمر ابد کامروا
هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت
سبز شد ناخن تدبير و نمي گردد صاف
از نم اشک که آيينه من زنگ گرفت؟
ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد
بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت
نه همين چهره صائب ز تو خونين جگرست
هر که آمد به تماشاي تو اين رنگ گرفت