پرده از راز من گوشه نشين ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوي گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشي نتوان دامن اين راز گرفت
شد صفاي لب ميگون تو بيش از خط سبز
باده حسن دگر از شيشه شيراز گرفت
مکن اي شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم اين آينه پرداز گرفت
زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت
سرمه در حجت ناطق ننمايد تأثير
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
هر که دانست سرانجام حيات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
به تماشاي گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آيينه ز مشاطه به صد ناز گرفت
گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت