شماره ٣٩: ناز بيماري ازان چشم گرانخواب گرفت

ناز بيماري ازان چشم گرانخواب گرفت
جوهر تيغ ازان موي ميان تاب گرفت
طاق ابروي تو شد زرد ز دود دل من
آتش از سينه قنديل به محراب گرفت
مي کند شيشه مي جلوه فانوس امشب
آتش از لعل که يارب به مي ناب گرفت؟
خنده صبح قيامت نکند بيدارش
هر که را حيرت روي تو رگ خواب گرفت
نيست در خانه خرابي کسي از ما در پيش
گرد ويراني ما راه به سيلاب گرفت
ره به اسرار نهان از دل روشن برديم
دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت
کعبه و بتکده را سنگ نشان مي گيرد
هر که را شوق عنان دل بيتاب گرفت
شد ولي نعمت ارباب تجرد صائب
هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت