هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاري است برون آمدن از عهده رسم
زين سبب بود که مجنون به بيابان زد و رفت
وقت آن خوش که درين راه نگرديد گره
سينه چون آبله بر خار مغيلان زد و رفت
دلم از رفتن ايام جواني داغ است
آه ازين برق که آتش به نيستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلايش
غوطه در چشمه خورشيد درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غيرت اقبال حباب
که به يک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سياه
زخم ما تيغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تيغ تو دمي آب کشيد
خاک در ديده سرچشمه حيوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل ديده ما
اين نمک را که به اين زخم نمايان زد و رفت؟
از پريشاني ما ياد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پريشان زد و رفت
وقت آن راهروي خوش که ازين خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهي مي خواهي
مور اين زمزمه بر گوش سليمان زد و رفت
هر نسيمي که برآورد سر از جيب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازين شمع که آتش به شبستان زد و رفت