شماره ٣٦: اوست سرور که کلاه و کمر از يادش رفت

اوست سرور که کلاه و کمر از يادش رفت
آن توانگر بود اينجا که زر از يادش رفت
جان به اين غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت
جاي رحم است بر آن طوطي کوتاه انديش
که ز شيرين سخنيها شکر از يادش رفت
جان وحشي چه خيال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از يادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اينجا که سر از يادش رفت
قاصد سنگدل از کوي تو در برگشتن
بس که آمد به تأني خبر از يادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصوير دهان و کمر از يادش رفت؟
اي بسا سر که به ديوار زند از غفلت
آن که در خانه تاريک در از يادش رفت
دل ز تنگي چه خيال است برآيد بي آه؟
غنچه ماند آن که نسيم سحر از يادش رفت
نيست ممکن که به اندازه خورد مي صائب
مي پرستي که خمار سحر از يادش رفت