شماره ٣٥: خم چو گردد قد افراخته مي بايد رفت

خم چو گردد قد افراخته مي بايد رفت
پل بر اين آب چو شد ساخته مي بايد رفت
راه باريک عدم راه گرانباران نيست
هر چه داري همه انداخته مي بايد رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازي ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، مي بايد رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفيق
فرد و تنها همه جا تاخته مي بايد رفت
به نفس طي نشود دامن صحراي عدم
اين ره دور، نفس باخته مي بايد رفت
تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آينه پرداخته مي بايد رفت
سپر راهرو از راهزنان عرياني است
تيغ جان را ز نيام آخته مي بايد رفت
اين ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته مي بايد رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردي
دست آخر همه را باخته مي بايد رفت
اين سفر همچو سفرهاي دگر صائب نيست
بار هستي ز خود انداخته مي بايد رفت