شماره ٣٠: از سر خرده جان، سخت دليرانه گذشت

از سر خرده جان، سخت دليرانه گذشت
آفرين باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمايه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر يکرنگي
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجراي خرد و عشق تماشاي خوشي است
نتوان زود ازين کشتي خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه ديوانه گذشت
مايه عشرت ايام کهنسالي شد
آنچه از عمر به بازيچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هيهات
بارها سيل تهيدست از اين خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گريه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسي
که يتيمانه به سر برد و غريبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسير
مرغ زيرک نتوانست ازين دانه گذشت
عقده اي نيست که آسان نکند همواري
رشته بي گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقليد نيامد بيرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
يک دم از خلوت انديشه نيامد بيرون
عمر صائب همه در سير پريخانه گذشت