بايد آهسته ز پيران جهان ديده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان ديده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم ديده گذشت؟
کز تپيدن، دلم از آهوي رم ديده گذشت
وقت آن بي سر و پا خوش که در ايام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان ديده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سير شرار
که به يک چشم زدن زين ره خوابيده گذشت
طفلي از بيخبري ها ز لب بام افتاد
سخني بر لب هر کس که نسنجيده گذشت
دست و دامان تهي رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهميده، نفهميده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازين باغ، نخنديده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازين خارستان
گل کسي چيد که با ديده پوشيده گذشت
زلف مشکين تو يک عمر تأمل دارد
نتوان سرسري از معني پيچيده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسيمي که بر اوراق خزان ديده گذشت
از دو سر، عدل ترازوي گران تمکيني است
که نرنجاند کسي را و نرنجيده گذشت
کرد خون در جگر خار علايق صائب
هر که زين مرحله با دامن برچيده گذشت