شماره ٢٧: شب که بر انجمن آن شعله سيراب گذشت

شب که بر انجمن آن شعله سيراب گذشت
عرق شمع ز پيراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکينش
آن که از خانه ما تند چو سيلاب گذشت
دوش کان سرو روان سايه به مسجد افکند
چه ز خميازه آغوش به محراب گذشت
طي شد آن عهد که دل شکوه دوران مي کرد
اين جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
اي که از روي تو شد روي زمين آينه زار
بايد از لغزش مستانه سيماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
مي توان سالم از آتش به همين آب گذشت
چون سياووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز مي ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوي دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازين دشت جگرتاب گذشت؟
نيست در عالم اسباب، صفايي صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت