شماره ٢٦: پشت آيينه بود پرده مستوري زشت

پشت آيينه بود پرده مستوري زشت
زاهد از کعبه همان به که نيايد به کنشت
اختر ما ز سيه روزي طالع داغ است
ديده شور خورد خون جگر از رخ زشت
عشق تردست تو دهقان غريبي است که تخم
تا نشد سوخته، در مزرع اميد نکشت
چند از چرخ بلا زايد و بردارد خاک؟
تا کي اين حامله فتنه بود بر سر خشت؟
هر که قالب تهي از جلوه قد تو کند
راست چون سرو برندش به خيابان بهشت
آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد
دانه خال تو بر آتش ياقوت برشت
مهر برداشت ز لب، صبح قيامت خنديد
پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت
بي تکلف، غزل صائب شيرين سخن است
غزلي را که توان با غزل خواجه نوشت