شماره ٢٢: دل صد چاک اگر دست ز تن برمي داشت

دل صد چاک اگر دست ز تن برمي داشت
راه چون شانه در آن زلف معنبر مي داشت
آن که گريان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگي از خاک مرا برمي داشت
دل بي حوصله سرشار ز مي مي گرديد
چون سبو دست طلب گر به ته سر مي داشت
مي توانستم ازان لب، دهني شيرين کرد
خال اگر چشم ازان کنج دهن برمي داشت
گر به هميان زر افزوده شدي طول حيات
زندگي بيش ز درويش، توانگر مي داشت
اگر آيينه نمي بود ز روشن گهران
که چراغي به سر خاک سکندر مي داشت؟
صورتي داشت فکندن به زمين حرف مرا
اگر آن آينه رو طوطي ديگر مي داشت
نتوان کند دل از صورت شيرين، ور نه
کوه را ناله فرهاد ز جا برمي داشت
همه را در سر و کار تو به رغبت مي کرد
صائب دلشده گر صد دل ديگر مي داشت