شماره ١٩: از دلم عشق به جامي غمي دنيا برداشت

از دلم عشق به جامي غمي دنيا برداشت
نتوان پنبه چنين از سر مينا برداشت
چشمه آبله ما به گهر پيوسته است
غوطه در گنج زد آن کس که پي ما برداشت
وادي عشق شد از سلسله جنبان معمور
شوق روزي که مرا سلسله از پا برداشت
باز چون حلقه زنجير، سلاست دارد
زلف هر چند که ربط از سخن ما برداشت
کرد ديوانگيم در در و ديوار اثر
کعبه چون محمل ليلي ره صحرا برداشت
چه خيال است مرا چرخ سبکبار کند؟
بار سوزن نتوانست ز عيسي برداشت
سايه اش خوني چندين کمر کوهکن است
کوه دردي که دل از عشق تو تنها برداشت
حسن بي پرده بود پرده بينايي چشم
ساده لوح آن که ترا پرده ز سيما برداشت
دامن دشت جنون عالم نوميدي نيست
خواهد از خاک مرا آبله پا برداشت
در تلافي گهر افشاند و همان منفعل است
قطره اي چند که ابر از دل دريا برداشت
دامن عمر ابد را نتوان داد از دست
شانه چون دست ازان زلف چليپا برداشت؟
گر چنين داده خود باز ستاند صائب
غير عبرت نتوان هيچ ز دنيا برداشت