جوش مي خشتي اگر از خم صهبا برداشت
سقف اين ميکده را جوش من از جا برداشت
دست اگر در کمر کوه کند مي گسلد
زور شوقي که مرا سلسله از پا برداشت
شوري از ناله مجنون به بيابان افتاد
که دل از سينه ليلي ره صحرا برداشت
من نه آنم که تراوش کند از من سخني
پرده از راز من آن آينه سيما برداشت
پاي من بر سر گنج است به هر جا که روم
تا که از خاک مرا آبله پا برداشت
چه ز انديشه تجريد به خود مي لرزي؟
سوزني بود درين راه، مسيحا برداشت
شرم انديشه گداز تو که روزافزون باد
از دل اهل هوس ياد تمنا برداشت
طاقت ديدن همچشم که دارد صائب؟
ديد از دور مرا بلبل و غوغا برداشت