شماره ١٦: بي لب ساغر مي ديده خونپالا داشت

بي لب ساغر مي ديده خونپالا داشت
خم دلي پر گله از سرکشي مينا داشت
اين زمان بر سر هر فاخته اي مي لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکين مي آيد
چشم شور که خم اندر خم اين مينا داشت؟
بي جراحت کسي از مرحله عشق نرفت
تيغ الماس به کف سبزه اين صحرا داشت
رنگ ناسور ز آيينه داغم نزدود
پنبه هر چند درين کار يد بيضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمي به من شيدا داشت؟