هيچ کس غير تو در پرده بينايي نيست
حسن مستور ترا جز تو تماشايي نيست
مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس
همچو مه پرتو رخسار تو هر جايي نيست
بيقراران تو منزل نشناسند که چيست
ريگ را ماندگي از باديه پيمايي نيست
بر سر دولت تنهايي خود مي لرزد
اضطراب دل خورشيد ز تنهايي نيست
طوطي من سبق از سينه خود مي گيرد
پشت آيينه مرا مانع گويايي نيست
ناخدا لنگر بيتابي خلق است، ارنه
کشتيي نيست درين بحر که دريايي نيست
دل بود مانع بينايي عارف صائب
چشم پوشيدن ما مانع بينايي نيست