در پريشان نظري غير پريشاني نيست
عالمي امن تر از عالم حيراني نيست
قفس تنگ فلک جاي پر افشاني نيست
يوسف نيست درين مصر که زنداني نيست
از جهان با دل خرسند بسازيد چو مور
کاين گهر در صدف تاج سليماني نيست
چون ره مرگ سفيدي کند از موي سفيد
وقت جمعيت اسباب تن آساني نيست
تير کج را ز کمان دور شدن رسوايي است
زير گردون وطن ما ز گرانجاني نيست
نيست از نقص جنون، خانه نشين گر شده ايم
عشق، شهري است درين عهد، بياباني نيست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصيرت به سواد خط پيشاني نيست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بي سيم و زران جز غم پنهاني نيست
به که بر لب ننهد ساغر بي پروايي
هر که را حوصله زهر پشيماني نيست
سر زلف تو نباشد، سر زلف ديگر
از براي دل ما قحط پريشاني نيست
اژدها مي شود اين مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلماني نيست