چشم مخمور ترا حاجت مي نوشي نيست
سرمه در چشم کم از داروي بيهوشي نيست
سخن تلخي اگر مي گذراني مردي
دعوي حوصله تنها به قدح نوشي نيست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشي نيست
دست تکليف مکن در کمرم اي رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشي نيست
مي توان يافت ز عنوان جبين مضمون را
هيچ علمي چو زبان داني خاموشي نيست
در ديار ستم از نامه صد پاره ما
جاي در رخنه ديوار فراموشي نيست
دردسر تا نکشي صائب ازين بيخبران
گوشه اي امن تر از عالم خاموشي نيست