در بيابان جنون سلسله پردازي نيست
روزگاري است درين دايره آوازي نيست
نه همين کوچه و بازار ز مجنون خالي است
در بيابان جنون نيز نظربازي نيست
وحشت آباد بود در نظر من شهري
که به هر کوچه او خانه براندازي نيست
برنيايد نفس از طوطي شيرين گفتار
در حريمي که رخ آينه پردازي نيست
به چراغ مه و خورشيد نگردد روشن
هر حريمي که در او شعله آوازي نيست
مي توان يافت ز پيچيدگي بال و پرم
که به گيرايي مژگان تو شهبازي نيست
نيست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حريمي که در او چشم سخن سازي نيست