شماره ٩: برگ عيش چمن اي غنچه دهان اينهمه نيست

برگ عيش چمن اي غنچه دهان اينهمه نيست
دولت ابر بهار گذران اينهمه نيست
چه بساط است به خود چيده اي، اي خرمن گل؟
وسعت دايره کون و مکان اينهمه نيست
چند در پا فکني طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو اي سرو روان اينهمه نيست
گل رعناي تو بر خويش بساطي چيده است
ورنه سامان بهاران و خزان اينهمه نيست
تشنه را مي برد از راه برون موج سراب
پيش دريا گهران ملک جهان اينهمه نيست
چه غم خانه و سامان اقامت داري؟
در جهان مدت عمر گذران اينهمه نيست
مرگ از بيجگري هاي تو چون زهر شده است
تلخي باده اين رطل گران اينهمه نيست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه اي گل نفس سرد خزان اينهمه نيست
عمر کوته تر ازان است که غم بايد خورد
مدت خنده برق گذران اينهمه نيست
زر چه باشد که نبازند به سيمين بدنان؟
پيش ما صيرفيان، خرده جان اينهمه نيست
عرق شرم گرفته است سراپاي ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اينهمه نيست
وعده وصل به فردا مفکن اي نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اينهمه نيست
در گذر از سر دلجويي خونين جگران
نقد اوقات تو اي غنچه دهان اينهمه نيست؟
صائب از ديده انصاف اگر درنگري
پيش خط، جوهر آيينه جان اينهمه نيست