مهلت دور سبکسير جهان اينهمه نيست
توشه بردار و روان شو که زمان اينهمه نيست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهي دارد
پيش ارباب دل اين رطل گران اينهمه نيست
مشکل از خاک سر کوي تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اينهمه نيست
دردم اين است که از يار جدا مي گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اينهمه نيست
غنچه مي لرزد از افسردگي خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اينهمه نيست
آتشين رويي اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشاي جنان اينهمه نيست
گل رخسار تو دارد مدد از جاي دگر
ورنه تشريف بهار گذران اينهمه نيست
غنچه گل به خموشي دل بلبل را برد
حسن گويا چو بود، تيغ زبان اينهمه نيست
ميوه گر در عوض سنگ دهي، آزادي
رتبه بي بري اي سرو روان اينهمه نيست
مي توان کرد به يک آه دل گردون نرم
زور در قبضه اين سخت کمان اينهمه نيست
روي خود را مگر از اشک ندامت شوييم
ورنه در روي زمين آب روان اينهمه نيست
سايه را دست به خورشيد نباشد صائب
دل چو بيدار بود، خواب گران اينهمه نيست