شماره ٦: خسته چشم تو صاحب نظري نيست که نيست

خسته چشم تو صاحب نظري نيست که نيست
تشنه لعل تو روشن گهري نيست که نيست
اين چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟
که نمکدان ملاحت جگري نيست که نيست
بخيه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است
ورنه حيران تو صاحب نظري نيست که نيست
نه همين ذره درين دايره سرگردان است
رقص سوداي تو در هيچ سري نيست که نيست
عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خليل
در دل سنگ تو تخم شرري نيست که نيست
ميوه سرو که گفته است همين آزادي است؟
قامت سرکش او را ثمري نيست که نيست
نه همين لاله و گل نعل در آتش دارند
خار خار تو نهان در جگري نيست که نيست
فتنه هر دو جهان زير سر خشت خم است
در خرابات مغان شور و شري نيست که نيست
نظر پست تو شايسته جولان کف است
ورنه در سينه دريا گهري نيست که نيست
چون کنم نسبت آن لعل به ياقوت عقيم؟
رو سفيد از نمک او جگري نيست که نيست
برو اي عقل، به صحراي جنون پا مگذار
شيشه باري تو و اينجا خطري نيست که نيست
زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه
در نهانخانه آن لب، شکري نيست که نيست
بعد ازين نامه مگر بر پر عنقا بنديم
ورنه با نامه ما بال و پري نيست که نيست
نه همين ديده شبنم ز نظربازان است
محو خورشيد تو صاحب نظري نيست که نيست
گر چه از بيخبرانيم به ظاهر صائب
در فرامشکده ما خبري نيست که نيست