شماره ٤: يک نکوروي نديدم که گرفتار تو نيست

يک نکوروي نديدم که گرفتار تو نيست
نيست در مصر عزيزي که خريدار تو نيست
مي بري دل ز کف شير شکاران جهان
شير را حوصله چشم جگردار تو نيست
لاله اي را نتوان يافت درين سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نيست
هر کجا صاف ضميري است ترا مي جويد
آب آيينه همين تشنه ديدار تو نيست
چون قضا، سلسله زلف تو عالمگيرست
گردني نيست که در حلقه زنار تو نيست
چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسي نيست درين باغ که بيمار تو نيست
گر چه از باغ تو يک گل نشکفته است هنوز
مژه اي نيست که خار سر ديوار تو نيست
نه همين بر گل رخسار تو شبنم محوست
ديده کيست که محو گل رخسار تو نيست؟
هر کسي را لب لعلت به زباني دارد
شيوه اي نيست که در لعل شکربار تو نيست
دامن حسن تو از ديده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نيست
گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سينه کيست که گنجينه اسرار تو نيست؟
خوب کردي که رخ از آينه پنهان کردي
هر پريشان نظري لايق ديدار تو نيست
هر که دست از تو کشيده است چه دارد در دست؟
چه طلب مي کند آن کس که طلبکار تو نيست؟
پيش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش اين بدگهران در خور گفتار تو نيست