گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نيست
مژه ام چشم به راه مدد جيحون نيست
رزق موري چو من از خوشه آن زلف بريد
يک جو انصاف در آن چهره گندم گون نيست
صاف کن آينه و رو به خرابات گذار
خشت خم هيچ کم از سينه افلاطون نيست
الف قد تو آورده رعونت با خويش
مصرع سرو به تقطيع کسان موزون نيست
حاصل دهر بود لازم ناموزوني
سرو ازان بي ثمر افتاد که ناموزون نيست
صائب اين کاوش ايام نه تنها با توست
چهره کيست که از خون جگر گلگون نيست؟