من که در سر هوس طره دستارم نيست
هيچ با سايه اقبال هما کارم نيست
غم و غمخوار به اندازه هم مي باشند
شادم از بي کسي خويش که غمخوارم نيست
از خريدار به گوهر چه رسد غير شکست؟
زان گرمي است متاعم که خريدارم نيست
هر چه در خاطر او مي گذرد مي دانم
با چنين قرب، به خاک در او بارم نيست
سيل عشق تو به آن پايه رسانيد مرا
که به جز جغد کسي خانه نگهدارم نيست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهي نيست در آن زلف که در کارم نيست
اي که از ننگ گرفتاري من مي پيچي
بنما حلقه دامي که گرفتارم نيست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خويش چو پرگارم نيست
ابر از گريه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نيست