کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نيست
رشته راه طلب را گره منزل نيست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه اي نيست درين باغ که صاحبدل نيست
نقد آسايش دل در گره سوختن است
واي بر جاي سپندي که درين محفل نيست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آينه چون در گل نيست
دام را غفلت نخجير رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صيد ز خود غافل نيست
ديده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب ميان من و او حايل نيست
سينه اي نيست کز او بوي دلي بتوان يافت
غير مشتي صدف پوچ درين ساحل نيست
خبر ساقي مجلس ز که پرسم صائب؟
هيچ کس نيست درين بزم که لايعقل نيست