آه کز اهل محبت اثري پيدا نيست
زآنهمه سوخته جانان شرري پيدا نيست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سري پيدا نيست
لاله ها را ز سر داغ سياهي برخاست
شب ما سوختگان را سحري پيدا نيست
يوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثري پيدا نيست
مگر از روزنه دل نفسي راست کنيم
ورنه زين خانه تاريک دري پيدا نيست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روي زمين ديده وري پيدا نيست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر اين نخل بري پيدا نيست
بر مياور ز صدف گوهر خود را صائب
که درين دايره صاحب نظري پيدا نيست