تيغ ابروي ترا جوهر چين مي بايست
رقم ناز بر آن لوح جبين مي بايست
از گلستان تو هر خار چرا گل چيند؟
شعله خوي تو رعناتر ازين مي بايست
چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغيار؟
قفل و بندي به در خانه زين مي بايست
تا هوس دست نيابد به شکر دزديدن
گرد لعل تو حصاري چو نگين مي بايست
در بغل جاي دهد سرو صفت فاخته را
قد رعناي تو سرکش تر ازين مي بايست
تا دم خط که دم بازپسين حسن است
غنچه باغ حيا، چين به جبين مي بايست
چشم بر سرمه سيه کردي و رفت آب حيا
نرگس شوخ ترا داغ چنين مي بايست
همه اسباب جمال تو به جاي خويش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشين مي بايست
بوالهوس کرد وطن بر سر کويش آخر
صائب از بهر جلاي تو همين مي بايست