چمن سبز فلک را چمن آرايي هست
زير اين زنگ، نهان آيينه سيمايي هست
مشو اي بيخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزي که ترا پنجه گيرايي هست
نيست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درين دايره بينايي هست
نشوي يک دم از انديشه کشتي غافل
گر بداني که ترا پيش چه دريايي هست
زين تزلزل که به جايي نپذيرد آرام
مي توان يافت که دل را به نظر جايي هست
چون برآيد دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشايي هست
از عنان تابي انديشه توان بردن راه
که درين پرده دل، دلبر خودرايي هست
اين ندا مي رسد از رفتن سيلاب به گوش
که درين خشک ممانيد که دريايي هست
از سيه خانه ليلي نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرايي هست
نيست ممکن که به زنجير توان داشت نگاه
يوسفي را که به ره چشم زليخايي هست
دامن عصمت گل را نتوان ديدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گيرايي هست
مي تواند قدمي چيد گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش ديده بينايي هست
دل سودازده اي هست مرا از دو جهان
زلف مشکين ترا گر سر سودايي هست
ايمن از سيل حوادث نتواني گرديد
تا ترا زير فلک مسکن و مأوايي هست
پرده صورتي چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نيز تماشايي هست
نيست ز انديشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردايي هست
ديد فردوس برين را و خجالتها برد
آن که مي گفت به از گوشه دل جايي هست
راه در انجمن عشق نداري صائب
تا ترا در دل مجروح تمنايي هست