خلوت آينه را طوطي غمازي هست
هر کجا روي نهاديم سخنسازي هست
نيست مجنون وفادار مرا پاي گريز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازي هست
چشم نظارگيان تاب ندارد، ورنه
دل تاريک مرا آينه پردازي هست
از نفس هاي پريشان غبارآلودم
مي توان يافت که در سينه سبکتازي هست
فيض سر رشته اميد عمومي دارد
در حريمي که نگاه غلط اندازي هست
دامن گل نشود زخمي سر پنجه خار
گلستاني که در او شعله آوازي هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازي هست
تا نبارد به سرش تيغ، دهن نگشايد
چون صدف در دل هر کس گهر رازي هست
روي برتافتن از سيلي غم بيجگري است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازي است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو يکي است
ما چه دانيم که انجامي و آغازي هست
حيف باشد که درين دشت شکاري نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازي هست
از نواهاي جگرسوز تو صائب پيداست
که ترا در دل صد پاره نواسازي هست