پاک شد دل چو به آن آينه سيما پيوست
سيل ناصاف نماند چو به دريا پيوست
مي کشد سلسله موج به دريا آخر
وقت دل خوش که به آن زلف چليپا پيوست
مادر از دامن فرزند نمي دارد دست
طعمه خاک شودهر که به دنيا پيوست
سيل چون پهن شود، خرج زمين مي گردد
جاي رحم است بر آن دل که به صد جا پيوست
هر که دارد نظر پاک، نماند به زمين
سوزن از ديده روشن به مسيحا پيوست
دورگردست ز افسردگي خويش همان
گر به ظاهر کف بي مغز به دريا پيوست
دست در دامن خورشيد زند چون شبنم
هر که صائب به دل و ديده بينا پيوست