غوطه در خون زند آن چشم که ديدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکيدن دانست
پوست بر پيکر خود چاک زند همچو انار
خون هر سوخته جاني که چکيدن دانست
سايه سنبل فردوس بر او زنجيرست
دست هر کس که سر زلف کشيدن دانست
لب کوثر به مذاقش دم شمشير بود
مي پرستي که لب جام مکيدن دانست
نگشايد دلش از سير خيابان بهشت
هر که در کوچه آن زلف دويدن دانست
نتوان داشت به زنجير ز مژگان او را
طفل اشکي که به رخسار دويدن دانست
به پر کاه نگيرد سخن ناصح را
چون شرر ديده هر کس که پريدن دانست
گو به زهر آب دهد تيغ زبان را دشمن
گوش ما چاشني تلخ شنيدن دانست
چون نشويد دهن از چاشني شير به خون؟
طفل ما لذت انگشت مکيدن دانست
پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت
صبح محشر روش جامه درين دانست
غور کن در سخن صائب و کيفيت بين
نتوان نشأه مي را به چشيدن دانست