شهد در خانه پر روزن زنبور يکي است
شمع هر چند که بسيار بود، نور يکي است
غنچه بيهوده سرانگشت نگارين کرده است
ناخن آن کس که زند بر دل ناسور يکي است
در محيطي که ز دل نقش دو عالم شويد
آن که از صفحه خاطر نشود دور يکي است
سفر از خويش چو کردي، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور يکي است
تا به دريا نرسد سيل، نمي آرامد
پيش ما خانه ويرانه و معمور يکي است
الفت آهوي وحشي گرهي بر بادست
شوخ چشمي که نگردد ز نظر دور يکي است
ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم
عزت مست درين مجلس و مستور يکي است
عشق باري است که در پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور يکي است
خاک گرديد و نشد چهره اش از مي گلفام
طالع جام من و کاسه طنبور يکي است
غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام
کاسه چوبين من و کاسه فغفور يکي است
سخن آن است کز او زنده دلي گرم شود
لب افسرده بيانان و لب گور يکي است
بي بصيرت چه شناسد سخن صائب را؟
تلخ و شيرين به مذاق دل رنجور يکي است