عالم امني اگر هست همين بيهوشي است
هست اگر جنت در بسته همين خاموشي است
هر که افتاده به زندان خرد مي داند
که پريخانه صاحب نظران بيهوشي است
اي صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشي است
در سر تيغ زبان بيهده گويان را نيست
فتنه هايي که نهان زير سر سر گوشي است
پختگي در خور جوش است درين ميخانه
خامي باده نارس گنه کم جوشي است
گل بي خاري اگر هست درين خارستان
پيش صاحب نظران مهر لب خاموشي است
غرض از خوردن مي صائب اگر بيخبري است
خوردن خون دل خود چه کم از مي نوشي است؟