نفس باد بهاران چمن آراي خوشي است
سايه ابر عجب دام تماشاي خوشي است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احياي دل مرده مسيحاي خوشي است
کج مکن پيش قدم گردن خود چون مينا
کز دل و چشم ترا ساغر و ميناي خوشي است
چه زني قطره به هر سوي، فرو رو در خويش
که درين تنگ صدف گوهر يکتاي خوشي است
تو بدآموز به صحرا شده اي چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جاي خوشي است
اگر از هر دو جهان چشم تواني پوشيد
در پريخانه دل آينه سيماي خوشي است
وصل هر چند ميسر به تمنا نشود
مکن انديشه ديگر که تمناي خوشي است
بوسه اي گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن انديشه که سوداي خوشي است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نيست گر لطف بجا، رنجش بيجاي خوشي است